مینویسم تا بگذرد



امروز در وبلاگی کامنت تو کامنت شد و بحث به اینجا رسید که هر آدمی میتونه شرایط زندگی خودش رو خودش تغییر بده، پس چرا آقای آسمان آبی شرایط زندگی خودشو تغییر نمیده و تنها زندگی میکنه و از اینکه هر روز داره غذاهای بدمزه و از دهن افتاده ی اسنپ فود رو میخوره میناله و در نهایت از اینکه کسی نیست باهاش بره بیرون و تنهایی گذر عمر میکنه غر میزنه؟!

 

خب چیشد که زندگی من اینجوری شد؟!

 

دلیل تنهایی:

منم مثل بقیه دوستای زیادی داشتم! چه آقایون و چه خانم ها! تمام دوستان دوران مدرسه و همه ی همکلاسی های دوران دانشگاه که باهاشون صمیمی بودیم بجز چند تاشون که به رحمت خدا رفتن، بقیشون از ایران رفتن! من تنها بازمانده اون جمع دوستان هستم که زندگی خارج از ایران رو دوست نداشتم و برگشتم. اونهایی هم که موندن به نظرم از روی ناچاری موندن! ولی خب چون من همه ی پل های پشت سرم رو خراب نکرده بودم برگشتم. برای همین دوست قدیمی خاصی ندارم. فقط طی چند سال گذشته تو گروه های دور همی عضو شدم و با مهمونی هایی که خونه ی همدیگه رفتیم کمی با هم جور شدیم! ولی خب خصوصیات زیادی هست که به هم نمیخوره و نمیشه با این نفرات خیلی وقت گذروند.

از طرفی سال هاست که از پدر و مادرم جدا زندگی میکنم و کاری به کار هم نداریم و هر کدوممون سرمون تو لاک خودمون هست. این روزهای پدر و مادرم با بازی و سرگرمی با نوه های قد و نیم قدشون میگذره و تنها دلخوشیشون اونها هستن.

خانم های زیادی هم تو زندگیم اومدن و رفتن ولی خب نشد که با هم بمونیم. دلایلش هم زیاده! مثلا یکیشون یک پزشکی بود که از صبح تا نصف شب درگیر بیمارستان و مطبش و مریضاش بود و به زور میشد روزی 1 ساعت در کنار هم باشیم. یکیشون هم مدام دنبال بیرون رفتن و گشت و گذار و بگرد و بچرخ بود که 4 روز بود و 40 روز نبود. یکیشون اونقدر وابسته و آویزون بود که حتی آب هم میخواست بخوره تو بایستی میدادی دستش. یکیشون هم اونقدر حساس بود و وابستگی خاصی داشت که خدا نکنه میرفتی سفر، پوست از سرت میکند تا برگردی و بچسبه بهت و واقعا رفتارهاش سوهان روح بود و همه چیز رو زهر مار میکرد! یکیشون هم خانواده ی خیلی سطح پائین و داغونی داشت که هر روز دعوا و دردسر پیش میومد! و این آخری؛ هم با من بود و هم با بقیه!!! این شد که نشد که بشه!

 

چرا همش تو خونه هستم:

خب تنهایی بیرون رفتن رو دوست ندارم! ذاتا آدمی هستم که از لذت بردن طرف مقابلم لذت می برم! از اینکه به طرف مقابلم خوش بگذره حالم خوب میشه و لبخند ها و خنده های نفر مقابلم بهم انرژی میده! تنهایی برم بیرون چکار کنم؟!

مدل کارم هم طوری هست که تو خونه انجام میدم و کارمند جایی نیستم! برای همین گاهی پیش میاد که تا روزها تو خونه ام!

 

چرا همیشه غذا از بیرون میگیرم؟!

هر کسی از چیزی بدش میاد! و من ذاتا از هنر آشپزی متنفرم! چون هیچی ازش سر در نمیارم! تلفیقی از دقت و ظرافت و هنر و دانش آشپزی هست که من هیچ کدومشون رو ندارم! آخه چجوری میفهمید این تیکه گوشته پخته؟! من هر موقع درست کردم یا سوخته یا خام بوده و مریضم کرده :) کلا درک درستی از آشپزی ندارم و چون علاقه ای هم ندارم این شد که نباید بشه :/

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها